نجوایِ بی پروا



نجوایِ بی پروا شهریور ماه ساخته شده بود ، قرار بود همان ماه کلی خوشحالی سرازیر شود به خانه یِ دلم اسمم را گذاشتم خانوم لبخند :)خودم میدانستم که قرار نیست اتفاقی بیوفتد اما به گفته کسی باورم شد و به خاطر اتفاق خوبی که قرار بود برایم بیوفتد به دلم صابون زده بودم .اما یک دفعه ورق برگشت و همانی نشد که میخواستم همان موقع آنشرلی را دانلود کردم و نشستم تمامش را دیدم به امید اینکه از دیدنش امیدی تو دلم جوونه بزنه اما من شدم دخترِ بی انگیزه و ناامید که هرکار خواستم بکنم نه حوصله اش را داشتم و نه حالش رامیفهمیدم روحم شکست خورده اما خودم هم نمیتونستم کاری برای روح و روانم کنم همش رفته بودم تو لاک خودم و بدون اینکه کتاب دستم بگیرم مدام تو گوشی سیر میکردم و حسرت میخوردم حتی تصمیم گرفتم دوباره تلاش کنم برایِ همان اتفاقی که روزی قرار بود خوشحالم کند اما در کمتر از یک ثانیه منصرف میکردم خودم را هر بار خواستم دست خودم را بگیرم و ببرم و یک گوشه به خودم بگویم آخر چت شده دختر جان به خودت بیا اما زورم هم به خودم نمیرسید مثل یک دخترک لجباز غرغرو مُدام میرفتم یک گوشه ، اخم میکردم و گریه میکردمهر جا و هر موقعیتی شکست میخوردم و انگار ستاره بخت واقبالم خاموش شده بود با خودم قرار گذاشتم هر وقت اولین باران پاییزی آمد دست خودم را بگیرم ببرم زیر باران و با خودم دوست شوم و هر وقت حالِ دلم خوب شد بیاییم بنویسم مگر نه اینکه خانوم لبخد باید لبخند بر لبش باشد !! باران پاییزی هم آمد چند سری هم آمد حالِ دل من اما خوب نشد تا گذشت و شد هفته گذشته قطعی اینترنت و وصل بودن بیان یکدفعه جوگیرم کرد باز بنویسم :) یه چرندی جاتی نوشتم و بستم و رفتم هر از گاهی یه نیم نگاهی هم می انداختم  فقط منتظر شادی بودم که درِ خانهِ قلبم را بزند اتفاقا امروز زد مثل کسی شده بودم که تا به حال رنگ شادیِ در زندگی را ندیده باشد ، کسی که به آسمانها رفته باشد و روی ماهِ خدا را ببوسد ! :)

 این شادی را گرفتم به فال نیک تا حداقل همین ماه فکری به حالِ روح غمزده ام بکنم و شادابش کنم امید را گذاشتم گوشه یِ دلِ  روحم و دستش را گرفتم و برایش حرف زدم و نوازشش کردم گفتم شاید باز تلاش کردیم برایِ آنچه که میخواستیم و نشد خیلی شاکی بود وهست هنوز اما بهش قول دادم که باهم درستش کنیم :)

مهم نیست شادی کوچک باشد یا بزرگ همین که حال خوب کن باشد و بعد از مدتها امید را به آدم برگرداند  مهم هست هر ازگاهی دست روح و روانتان را بگیرید ببرید یک گوشه (لب رودخانه که چه بهتر) و برایش حرف بزنید نگذارید تنها بماند (الان نگید که خل و چل شدم :))!! )

مراقب روح مان باشیم:)

 

+امتحان شهر رو قبول شدم و با پدر جان کلی کیف کردیم :دی

پ.ن:بازگشت غرور آفرین اینترنت به وطن رو تبریک جانانه میگم D:

 

آذر آمده

که روی لبهای پاییز انار بگذارد

و او را به دستهای یلدا بگذارد :)

 

بشنوید


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

به رنگ مهربانی عنوان وبلاگ Amirpouyan Khoshgam دانلود مقاله، تحقیق دانشجویی و دانش آموزی و تجربیات معلمان سفید بام کرمانیان فارکس حرفه ای حمل بار با اتوبار و باربری اطلس بار پاسارگاد خدای خوبی ها نایاب سیتی بشارت کلام عیسی مسیح